وقتی این سطور رامی نویسم نزدیک به شصت سال از عمر خود را سپری کرده ام ، اما هنوز هروقت فرصتی پیش می آید و به گذشته های دور برمی گردم ، به این نتیجه میرسم که روزگار کودکی پر خاطره ترین و لذت بخش ترین روزهای زندگی من است (خاطره آن روزگاران .آنزمان ها که حرفها از دل بر می آمد و لاجرم بر دل نیز می نشست و ما جرا های عروسی و عزای روستای آن روزگاران ما هردو به نوعی موجبات انبساط خاطر مارا فراهم می کرد و بقول شهریار شیرین سخن :
حيدربابا ، بولاخلارين يارپيزى
بوْستانلارين گوْل بَسَرى ، قارپيزى
چرچيلرين آغ ناباتى ، ساققيزى
ايندى ده وار داماغيمدا ، داد وئرر
ايتگين گئدن گوْنلريمدن ياد وئرر
بگذارید از عروسی هایمان در آن روزگاران بنویسم که لذت شاد بودن و شاد زیستن را برای مردمی که هیچ وسیله سرگرمی نداشتند ، به ارمغان می آورد .
آن زمان ها معمولاً دختر و پسر همدیگر را آنگونه که باید و شاید نمی شناختند و یا شناختی از دو ر یا در حد صحبت بزرگان خانه از فرد مورد بحث داشتند . بزرگترها (پدر و مادر و اگر زنده بودند پدر بزرگها و مادر بزرگها با مشورت و همفکری یکدیگر ،دختری را برای پسر خودشان نشان میکردند و چون در روستا ، همه از بود و نبود هم آگاهی داشتند یک روز عصر و یا شب ، مادر یا خاله ویا عمه ی پسر به خانه دختر می رفتند ( معمولاًدونفر از فامیلهای بسیار صمیمیو مورد اعتماد خانواده ) و بعد از صحبت های متفرقه ، مسئله را مطرح میکردند و مادر دختر به آنها می فهماند که باید با پدر دختر حرف بزند و جواب او بلی یا خیر مسئله را روشن میکرد . مادر دختر شب مسئله را بطور خصوصی با پدر خانواده در میان می گذاشت و در صورت موافقت ایشان ، به خانواده پسر که روز بعد برای گرفتن جواب مراجعه میکردند موافقتشان را اعلام میکردند . و الچی های پسر با شادی و سرور به خانه بر می گشتند و با اعلام موافقت خانواده دختر ، از پدر و مادر پسر مژدگانی ( معمولا در موقع خرید برای دختر یک چادریا هدیه ای در این حدود ، برای این خانم که سمت اِلچی را داشت میخریدند )میگرفت .
نظرات شما عزیزان: