*روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی آن است . گفت به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند
*کافری را که در جنگ اسیر شده بود، آزاد کرد زیرا اعتقاد داشت که او مرد خوش اخلاقی است که همواره با عفت رفتار می کند
*مردی بادیه نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش آمد و یقه او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته بودی، برگردانی. اصحاب عصبانی شدند و خواستند با آن مرد برخورد کنند. پیامبر برآشفته شد و گفت شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده ام تا هرکسی بتواند حق خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد
*گفت اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید، به کار خود ادامه دهید و نهال را بکارید
*گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقه ای دیگر فرستاد. قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار را انجام دهند. گفت تعلیمشان دهید و آسان بگیرید. سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود
ادامه مطلب...
شیشه كثرت این طایفه را بشكستیم
این كه گویند فنا هست، غلط میگویند
تا خدا هست در این معركه ما هم
مردم جلفا بار دیگر با آرمانهای انقلاب تجدید میثاق کردند
در گرامیداشت سی ودومین بهار آزادی و یوم ا... 22 بهمن مردم ولایتمدار شهرستان مرزی جلفا با شکوهتر از سال های گذشته به خیابانها آمده و میثاق خود با ولایت و آرمانهای والای انقلاب را تجدید کردند.
در این مراسم که در چهار نقطه شهری و روستایی برگزار شد، مردم شاداب تر از گذشته و با شور و شوق انقلابی حضور یافتند.
در یکی از این راهپیمایی ها که در هادیشهر برگزار شد میادین و خیابانهای شمال و جنوب شهر مملو از جمعیت پیر و جوان و زن و مرد بود.
اجرای ویژه برنامه توسط موتورسواران، ورزشکاران، بسیجیان، و برپایی ایستگاه نقاشی کودکان با موضوع انقلاب از جلوه های این حضور تاریخی مردم در هادیشهر بود.
در این مراسم مردم با سردادن شعار های انقلابی و ضد استکباری، حمایت خود را از قیام مردم مصر اعلام کردند.
این راهپیمایی با اجرای سرود ای وطن توسط دانش آموزان و قرائـت قطعنامه در حمایت از آرمانهای انقلاب و ضرورت محاکمه سران فتنه سال گذشته و سوزاندن پرچم اسرائیل و امریکا ادامه یافت.
فرماندار جلفا در این اجتماع پرشور با تقدیر از حضور بی سابقه مردم شهرستان در راهپیمایی امسال، این حضور را نشانه حمایت و همراهی مردم با نظام دانست.
حسنعلی رنجبر تصریح کرد: حضور گسترده مردم در صحنه ها ، راه پیشرفت نظام را هموارتر نموده و همت خدمتگزاران را در خدمت رسانی به ملت دو چندان می سازد.
وی افزود: اگر امروز شاهد سرافرازی انقالب اسلامی در عرصه بین المللی هستیم، به برکت خون شهداء و ایستادگی ملت و رهبری حکیمانه مقام معظم رهبری است.
وی به پیشرفتهای کشور در زمینه علم و تکنولوژی و نیز فناوریهای فضایی اشاره و این افتخارات را مایه مباهات برای نظام مقدس جمهوری اسلامی بیان کرد.
رنجبر به جریانات سیاسی حاکم در منطق خاورمیانه اشاره و تشریح کرد: ملت عرب و مسلمان منطقه بیدار شده و با تاسی از انقلاب اسلامی ایران راه آزادیخواهی خود را در پیش گرفته اند.
در گرامیداشت یوم ا... 22 بهمن، مردم شهرستان دیشب به پشت بامها و مساجد رفته و فریاد الله اکبر سر دادند.
منبع : خبر جلفا ارسباران
عهد نابســـتن از آن به که ببندی و نپایی
دوســـتان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفــــتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتــی مرو اندر پی خوبـــان زمانه
ما کجـــــائیم در این بهر تفکر تو کجـــایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهـــل است تحـــمل نکنم بار جـــدایی
حلقــه بر در نتــــوانم زدن از بیم رقیبـــان
این توانـــم که بیــایم ســر کویت بگدایــــی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه برون بردن وکشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی
ادامه مطلب...
بیزیم محلله نین میدان طرفینن گلنده، لاپ اوولی چشمه ئیدی ، چشمه نین قاباقوندا بیر بویوک حؤوزکیمین واریدی کی چشمه نین سویی اؤردا جمع اؤلاردی ، گؤولدنده سورا لؤهوممبه ئیدی کی اورادان سوئی آچوب باغلارا آپاراردولار . ( گؤلباشی بیزیم گئزیب دولانماخ و اوشاقلارونان اوردا چیمیب و اؤیناماخ یریمیزیدی ، محلله نین آروادلارو و قیزلارودا آخشامباشلاری اورا ییغیشیب دانوشوب ، دئیب ، گولردیلر ...) لؤهومبه نین شمال طرفینده سو ایکی یره بؤلونردی ، بیری بیزیم حیاطلارا طرف گه لردی ، بیریسی ده گون باتان طرفده کی باغ باغاتا گئده ریدی .بیزیم محلله خیاوانی وورماموشدان قاباخ همان علمدار گرگر یؤلویودی ، بیزیم ائویمیز گرگر طرفینن آخر حیاطودی ، چشمه دن بیزیم محلله یه طرف هاموسونا حاج احمد محله سی دئیردیلر ، کی ایندیده آز چوخ قدیم آداملار بو کلمه نی ایشله ده لر .
منيم آتام سفره لى بير کيشييدى
ائل اليندن توتماق اوْنون ايشييدى
گؤزللرين آخره قالميشييدىاوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
محبّتين چيراخلارى سؤنوْبلر
****************
هَچى خالا چايدا پالتار يوواردى
مَمَد صادق داملارينى سوواردى
هئچ بيلمزديک داغدى ، داشدى ، دوواردى
هريان گلدى شيلاغ آتيب ، آشارديق
آللاه ، نه خوْش غمسيز- غمسيز ياشارديق
---------
بوردا و بوردا فارسجا بیرنئچه ایل بونان قاباقجا یازموشام
امروز صبح داشتم به این موضوع فکر میکردم که با این گرانی سواری های بین جلفا - هادیشهر و همچنین گرانی آژانسهای بین این دو شهر تقریباً بهم چسبیده آنهایی که برای کارهای مختلف بین این دو شهر رفت و آمد می کنند چه باید بکنند . مخصوصاً کسانیکه تا ساعت هشت و یا نه شب کارشان طول میکشد برای برگشتن به خانه و کاشانه خود چقدر باید از درآمد روزانه خود را بپردازند ؟آیا بهتر نیست مسئولین برای اینمنظور هم چاره ای بیندیشند تا این بار سنگین از روی دوش اقشار کم درآمد برداشته شود . مثلاً مانند سابق مینی بوسهایی را بدین منظور در نظر بگیرند. بهر حال اگر مقایسه بکنیم جلفا هادیشهر را با تبریز - هادیشهر و با در نظر گرفتن اینکه فاصله جلفا تا هادیشهر تقریبا بهترین و امن ترین راه میباشد مبلغ پانصد تومان برای تاکسیها و همچنین کرایه آزانس ها خیلی بیشترمیباشد و این را با یک محاسبه ساده میتوان فهمید
پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت
لازم است گاهی از مسجد، کلیسا، خدا بیرون بیایی و ببینی هنوز اعتقادی داری یا نه؟
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
لازم است گاهی در تربیت کودکی سهیم باشی، ببینی به آیندهی انسان امیدواری یا نه؟
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شی، با خانواده ات تلویزیون تماشا کنی، یا پای درد دل رفیقت بنشینی ببینی زندگیت فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی تمام حقوقت را بدهی به یک بدبخت ببینی میمیری یا نه؟
!!لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی میشود یا نه؟
ایکاش که عبرت بگیریم در جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمونها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و ...
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار
، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما
هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی
به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی
شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند . این فقط باعث می
شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند .. خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»
پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ، در
جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان
آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم
بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند .
بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به
نیازمندان بدهد .
تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .
اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر كنند.
از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها"
(پائولو کوئلیو)
اين روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گفتن و لاف زدن رايج شده است اما پيشينه اين واژه به دهها سال پيش يعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدليل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهايی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه يعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گيرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه اين قضيه شدند براي اينكه همديگر را مطلع كنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون اين بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به اين معني كه در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و .....
روی همين اصل بود که واژه خالی بندی رواج پيدا کرد
هاموموز گؤزلریمیزی تیکمیشدیک تلوزیؤنون صفه سینه ، هئچکس دانوشموردی ، هاموموز اله بیر کی بیر عزیز و جیگرگوشه میز ایستیر گلسین ، دوغورداندا کی اؤجورودی . ایندیده کی بولاری یازورام ، خیال عاله مینده او زمانلارا پرواز ادیرم . اؤ غریب شهره ، اؤ مهربان آداملارا، کرد، فارس ، ترک ، حتی او فیلیپینیده نگرانودی .
بیرلحظه هواپیمانی گؤرسه دی ...... آمما تز کسیلدی .... گینه ده بیر آزدان سورا برنامه باشلادی .... آز گؤرسه دنن سورا کسیلدی .
بولدوخکی ایمام طیاره ده ن یئنیبدی ، آما داهی گؤرسه تمئدی . هاموموز هیسلندیک ، و فیکیرلشدیک کی آلله ایماما نؤاؤلدی آزقالوردوک تلوزیونی آتاخ حیاطا . ( سورا ائشیدیک کی چوخلاری تلوزیونلارون سیندیرمیشدیلار) . هیجاننان اؤتورانمادوخ ، اداره یه قایودوخ ، اخباردا اشیدیخکی اما چوخ چتینیغینان بهشت زهرایا یتیشیب و اؤرادا دانوشوب و ........
بودا منیم خاطرم بهمنین اون ایکیمجی گونوندن
بوردادا فارسیجا 1386 ایلده یازموشام ایسته سه ز اؤخویون
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : سارا ...
دخترک خودش رو جمع کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزش داری گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد ،تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت و سیاه و پاره نکن ؟؟ هـــا؟؟؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم !
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت :
خانوم.... مادرم مریضه... اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد .... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه.... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پول موند برای من یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت» !!۶
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .
وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .
وقتی کسی را دوست دارید ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .
وقتی کسی را دوست دارید ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .
وقتی کسی را دوست دارید ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .
وقتی کسی را دوست دارید ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .
وقتی کسی را دوست دارید ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .
وقتی کسی را دوست دارید ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .
وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .
وقتی کسی را دوست دارید ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .
وقتی کسی را دوست دارید ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .
وقتی کسی را دوست دارید ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .
وقتی کسی را دوست دارید ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .
وقتی کسی را دوست دارید ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .
به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟
در موقعیتهای خاص، رقابت برای یافتن همسر میتواند عمر مردان را کوتاه کند.
محققان آمریکایی متوجه شدند در کشورهایی که تعداد مردان بیش از زنان هستند، مردان به طور متوسط 3 ماه کمتر از کشورهایی که توازن جنسیتی در آن برقرار است عمر میکنند.
التبه در مطالعات قبلی رابطه بین نسبت جمعیت جنسی و طول عمر در حیوانات بررسی شده بود، اما این اولین بار است که این تحقیقات روی انسانها صورت میگیرد.
پروفسور نیکولاس کرستاکیس استاد پزشکی و جامعه شناسی در مدرسه پزشکی هاروارد و استاد جامعه شناسی در دانشکده علوم هاروارد در این باره گفت: شاید در نگاه اول 3 ماه افزایش یا کاهش در طول عمر چندان قابل توجه نباشد. اما این مدت میتواند با اثر مصرف روزانه آسپرین یا ورزش کردن مقایسه شود.
یک مرد 65 ساله به طور متوسط 15.4 سال عمر میکند و همین مدت 3 ماه نیز میتواند بخش مهمی از زندگی یک فرد را تشکیل دهد.
برای انجام این تحقیقات، دانشمندان زندگی افرادی را که از مدارس ویسکانسین در سال 1957 فارغالتحصیل شده بودند بررسی کردند. محققان نسبت جمعیتی دختران و پسران را در هر کلاس محاسبه کرده و طول عمر هر کدام از فارغالتحصیلان را در محاسبات خود وارد کردند.
با انجام این تحقیقات، دانشمندان متوجه شدند در دورههایی که تعداد پسران از تعداد دختران بیشتر بوده است، طول عمر مردان کاهش پیدا میکند.
البته هنوز دانشمندان به دلیل اصلی این رویداد پی نبردهاند، اما آنها معتقدند رقابت برای یافت همسر و برخی فاکتورهای اجتماعی و بیولوژیکی در این میان تاثیر گذار هستند. تلاش برای یافت همسر رویداد استرسزایی است و استرس هم یکی از عوامل شناخته شده در بروز بیماریهای مختلف در انسان است.
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود
پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟
سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنند
پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟
پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟
پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟
سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم
سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم که تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت
مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت : چرا ؟
مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید
پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی!!!
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید "عزیزم، شام چی داریم؟"
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"
حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد......
حتی : جور دیگر باید شنید.....گوشها را هم باید شست!!
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
اگر دوست داری که طعم شیرین خنده را بر روی لبان زیبای دوستان هم ببینی ایننوشته را برای همه ارسال کن
خندیدن یک نیایش است
اگر بتوانی بخندی،آموخته ای که چگونه نیایش کنی
هنگامی که هر سلول بدن تو بخندد،هر بافت وجودت از شادی بلرزد،
به آرامشی عظیم دست می یابی !
کسی می تواند بخندد، که طنز آمیزی و تمامی بازی زندگی را
می بیند .
کوتاه ترین راه برای گفتن دوستت دارم لبخند است
شادی اگر تقسیم شود،دو برابر می شود !
غم اگر تقسیم شود،نصف می شود !
همیشه با دیگران بخندیم و هرگز به دیگران نخندیم !
یادت باشه!انسان های خندان و شاد به خداوند شبیه ترند !
کمی موسیقی گوش کن،برقص،بخند(حتی به زور)،آنگاه بنشین و نظاره کن آثار شگرف همین حرکات به اصطلاح اجباری را !
فراموش نکن!همین لحظه را،اگر گریه کنی یا بخندی!بالاخره می گذرد،امتحان کن !
بهشت یعنی،شادی،خنده،سرور و شعف !
جای تأسف است!ما برای شاد بودن بهانه ای می خواهیم،ولی برای غمگین بودن نیاز به هیچ بهانه ای نداریم .
با شادی خدا را و ضیافت زندگی را تجلیل می کنیم .
سرور و شادی،خدای درون فرد است که از اعماق او برخاسته و متجلی می شود !
شادی ، یکی از راه های تقرب به درگاه خداوند است
ضرر نمی کنی!از هم اکنون لبخند زدن را تجربه کن
مطمئن باش همیشه یکی هست که عاشق لبخند تو باشه